اولین قدم هایم را به خاطر نمی آورم اما می دانم که کفش کالج طبی همراهم بود. می توانم تصور کنم که پدر و مادرم دستانم را گرفته و آماده می شوند تا من را به مرحله اول استقلال رها کنند. چه لحظه ترسناکی باید برای همه ما بوده باشد.
وقتی انگشتان کوچکم را رها کردند، همان موقع بود که آن کفش های کوچک تعادلم را حفظ کردند. مطمئناً سفرها و سقوط هایی در طول راه وجود داشت.
اما من و کفش هایم به سرعت شروع به کار کردیم. به زودی با هم جست و خیز می کردیم، می پریدیم و می دویدیم. کفشهایم همیشه حکایت کارهایی را که آن روز انجام دادهام را بیان میکردند.
اگر به دقت بررسی شود، حتی می توان ریزش هایی از آنچه را که در آن روز خورده بودم، دید. به نوعی، مامان همیشه می دانست که آیا من دوباره در باغ می دویدم.
روز اول مدرسه کفش هایم همراهم بود. همانطور که به سمت درب ورودی ساختمان بزرگ رفتم، پاهایم را تکان دادم. به نوعی صدای خفهشده کفشهای جدیدم در کنار پیادهرو، پیادهروی را کمی ترسناکتر کرد.
کفش های من شاهد اولین پروژه هنری من بودند. کفشهای کتانی سفید کوچولوی من زمانی که به پایان رسیدیم یک کلاژ رنگی زیبا بود.
چه کسی می دانست که رنگ اینطور از قلم مو می چکد؟ کفشهای من حتی میتوانست حکایت پسر بدجنسی باشد که روی لباس جدیدم سس کچاپ میپاشید.
شرط می بندم احساس می کنم کفش هایم کنار گذاشته شده اند! چه داستان هایی می توانستند درباره دویدن رایگان در حیاط بازی بدون مراقبت در دنیا بگویند.
اگر کفشهای من میتوانستند حرف بزنند، شرط میبندم همه چیز را درباره زمانی که در مسابقه بزرگ تعطیلات برنده شدم، بگویند.
وقتی هشت ساله بودم، کفش هایم همراهم بود تا اولین درد دل بزرگم را تجربه کنم. در حالی که پدر و مادرم من را برای صحبت جدی روی زمین نشستند، من به کفش هایم خیره شدم.